سفر به کربلا 1
علی عزیزم چهار ماهه بودی که امام حسین ما را طلبید و ما هم شدیم کربلایی................. باید بگم که بابام مدیر کاروان است و این سفر نیز از لطف خدا و بابام بود.البته در این سفر دایی حسین و پسرش رضا و دایی محمد (داییهای خودم هستن)و دایی مهدی با ما همسفر بودن. قند عسلم من چهار ماهه باردار بودم که میخواستم با بابا جون بریم کربلا اما من آبله گرفتم و قسمت نشد که بریم اما بابام قول داده بود وقتی شما به دنیا اومدی سه تامون را با هم ببره.که در 30 بهمن 1389 قسمت شد که بریم .هرچه به روز رفتن نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد چون نگران بودم که نکنه شما مریض بشین یا اینکه آیا من میتونم به درستی مواظب شما باشم،این بار هم مثل مکه توکل کردم...